یادتان خوش باد

جنگل شیان خاطرات زیادی را برای من زنده می‌کند. خاطراتی که نمرده‌اند، بعضی‌هایشان حتی غبار هم نگرفته‌اند. امروز دوستی به من می‌گفت تو در گذشته زندگی می‌کنی. حقیقت دارد. من در شیان قدم زدم با کسانی که خیلی دوستشان داشتم. یک وانت بود و دوستانی که پشت آن لبخند‌ها روی لب‌هایشان می‌نشست. وانت دیگری که در آن اشک‌ها ریختم. خجالت‌ها کشیدم. من دل‌تنگ تمام آن روزها می‌شوم. ها می‌کنم، با دستمال سفید رویشان را پاک می‌کنم. حواسم به تمام روزهای گذشته هست. نگاهم به آینده. دلم تنگ همه‌ی‌تان است. با اینکه شاید برای شما تفاوتی نداشته باشد اما خوشحالم که این روزها می‌بینم خوشحالید. راستی نوروز است. روزتان را تازه کنید. امسال با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش دارد می‌گذرد. شاید نگذارم امسال کینه از من در دل کسی بماند.

به همین سادگی

نشسته بودیم روی یه صندلی کنار خیابون شریعتی و داشتیم حرف می‌زدیم و سیگار می‌کشیدیم. کمی اونطرف‌تر یکی سرش رو کرده بود تو سطل زباله و دنبال چیزی می‌گشت! به حرف زدن خودمون ادامه می‌دادیم. اومد و از کنارمون رد شد و رفت کمی جلوتر. برگشت سمت ما، با نگاهی مفلوک پرسید: داداش سیگار داری؟! مهدی دست کرد و یه نخ از تو پاکت سیگار بهش داد! اومدم بپرسم: آخه چرا اینقدر زندگی تخلمیه؟! اما از ترس اینکه نشینه و تا صبح از بدبختی‌هاش بگه سکوت کردم. اون رفت، منم ته سیگارمو انداختم دور و رفتم.

می‌دونی، این روزا مردم دیگه حوصله شنیدن حرف‌های تکراری رو ندارن.

طنز کوتاه

 کار از کار گذشته بود... سمیه وسط کلاس مدنی ۳ بدون اختیار گوزیده بود.

ادامه مطلب ...

6

بالای کوهی بود و به بلندترین برج شهر می‌نگریست. خورشید عزم رفتن کرده بود و او همچنان به بلندترین برج شهر خیره بود. به آرزوهایی که در سر می‌پروراند می‌اندیشید. هیچگاه برای رسیدن به خواسته‌اش از چیزی دریغ نمی‌کرد. اگر می‌خواست به دست می‌آورد. شمع نورانی زمین خاموش شد و دیگر خبری از بلندترین برج شهر نبود. پسرک همچنان به همان نقطه خیره بود و با خود زمزمه می‌کرد: یه شبِ مهتاب-ماه میاد تو خواب.. او باور داشت بعضی اتفاق‌ها مثل میوه‌ی رسیده‌ است که باید بیافتد، نباید انداختش، هر چند خبری از جاذبه‌ی زمین نباشد! سکوت کرد. برگشت و دقیقا پشت به غروب خورشید به نقطه‌‌ی مقابل خیره شد و منتظر طلوع دوباره‌ی خورشید ماند..

5

جزئیات را فراموش می‌کنم گاهی

اما
چهره‌ات موقع خندیدن
چیزی جزئی نیست که بتوان فراموش کرد.

مفهومی به نام مادر

مادر عادت دارد تمام کارهای هفته‌اش را روی کاغذ می‌نویسد و می‌چسباند کنار یخچال و هر کدام را که انجام می‌دهد یک تیک کنارش می‌زند. من هم گاهی سربه‌سرش می‌گذارم و کنار یادداشت‌ها چیزی پس و پیش اضافه می‌کنم. مثلا نوشته: رفتن به خانه‌ مادر برزگ بعدش می‌نویسم «هزار تا قصه داره» یا عیادت از لیلا، بعد از اسم لیلا اضافه می‌کنم «فروهر» و از این جور چیزها. مثل مادر یاد گرفته‌ام کارهایم را روی کاغذ بنویسم بچسبانم کنار مانتیور کامپیوترم. دیروز کارهای هفته‌ را روی کاغذ نوشته بودم و گذاشته بودم روی میز کامپیوتر: خرید کاغذ، شارژ تونر پرینتر، رفتن به شرکت، بازدید از کارخانه، پاس کردن چک فلان جا و خرید قرص سر درد؛

شب که به خانه رفتم دیدم مادر با خط زیبایش با خودکار قرمز کنار خط آخر نوشته بود:

خرید قرص سر درد، دردت به جانم

توکل به خدا

خب؛ محرم و صفر امسال من شرایط بد اقتصادی‌ای رو تجربه کردم. بعد از خریدن خونه و خالی شدن دست و بالم، یهو خوردیم تو اوضاع خراب بازار که هنوز هم کم و بیش ادامه داره. روزای سختی رو پشت سر گذاشتم، روزهایی که باعث شدن اولین تارهای سفید رو توی موهای سرم ببینم! زندگی بالا پایین‌های زیادی داره و من با این همه ادعا تازه دارم اولین‌هاش رو تجربه می‌کنم، اولین‌هایی که خِرخِره‌ام رو گرفته بود و داشت خفه‌ام می‌کرد، اما تونستم پشت سر بگذارم. این روزها که اوضاع کمی سر و سامون گرفته و کمی آروم‌ترم دارم به این فکر می‌کنم دفعه بعدی که توی بحران قرار می‌گیرم چطوری باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم و ازش عبور می‌کنم. روزای سخت کاری رو پشت سر گذاشتم.. روزای خوبی رو پیش رو دارم، کلی مشغله کاری و کلی سرم شلوغه.. تا بعد از فروردین که فکر کنم باز بیافتم توی بحران، اما توکل به خدا تنها راه حل عبور از بحران‌هاست برای من.

برای من

غروب جمعه چونان شلاق است که بر یک مازوخیست می‌زنند.

کاشکی

آدم باید می‌تونست دو بار به دنیا بیاد!

یک بار زندگی کنه که تجربه کنه، یک بار زندگی کنه تا زندگی کنه.

شغل عاشقی

من اشتباه کردم. من برای اینکار ساخته نشدم. هر چقدر هم موفق و ثابت قدم توی این کار باشم، هر چقدر هم بهترین و شاخ‌ترین پخش کننده تو این صنف باشم، این کار برای من نبود. من باید یه شاعری، نقاشی، نوازنده‌ای، بازیگری چیزی می‌شدم. هر چند تو هیچکدومشون مهارت ندارم اما باید یکی از این‌ها رو به عنوان حرفه انتخاب می‌کردم. من با هر بحران اقتصادی سُست می‌شم، خالی می‌شم، اینقدر بهم فشار میاد که می‌خوام بزارم و برم. برم یه جای دور و ساز بزم، یا شعر بگم یا بشینم نقاشی بکشم، هر چند بیشتر از چشم چشم دو ابرو بلد نیستم اما این کارا یا حداقل فکر کردن به این کار آرومم می کنه. یه کار دیگه هم می‌تونم بکنم! فکر کردن به کسائی که دوسشون داشتم. اما اینکار من رو غمگین می‌کنه، چون تموم کسائی که دوسشون داشتم امروز نیستن. از تموم آدم‌هایی که اومدن و رفتن و حسی بینمون بوده این‌ روزا فقط مهدی مونده. مهدی، که اونم معلوم نیست تو این شلوغی‌ها و درگیری‌هایی که در آینده برای هر دومون اتفاق خواهد افتاد می‌مونه یا نه! دلم تنگ می‌شه واسه همه‌ی آدم‌هایی که از 18 سالگی اومدن و توی 28 سالگی نیستن و تنها و آروم آروم دارم 29 سالگی رو شروع می‌کنم. تنها دلخوشیم این هست که شاید یکی یه روز بیاد که بمونه. بمونه و هم من، هم اون قبول کنیم که تفاوت‌ها و گند اخلاقی‌هایی که داریم رو باید تحمل کنیم.
توصیه می‌کنم برید دنبال اون کاری که دوستش دارید. اون کار رو اگر پیدا کردید دیگه وقتی تنهای تنها شدید دلتون خالی نمی‌شه که هیچی ندارید. حداقل کاری رو که دوست داشتید انجام دادید.