طنز کوتاه

 کار از کار گذشته بود... سمیه وسط کلاس مدنی ۳ بدون اختیار گوزیده بود.

 


از اول کلاس تو دلش بادی جمع شده بود و نمی‌دونست چطور باید خالیش کنه.
اما حالا خالی شده بود. عده‌ای تو بهت مطلق بودن و عده‌ای از خنده، روی زمین کلاس ولو شده بودن! سمیه با صورتی که مثل لبو شده بود، ناخن‌هاش رو به دسته چوبی صندلی فشار می‌داد. دلش می‌خواست زمین دهن باز کنه و درسته ببلعتش. استاد نمی‌دونست چی بگه. از طرفی می‌خواست توضیح بده که این یه امر طبیعی هستش و ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و از طرفی تصور می‌کرد شاید با زدن این حرف سمیه بیشتر کوچیک بشه. کلاس تقریباً داشت ساکت می‌شد که یکی از پسرها با زیرکی خاصی گفت: انصافاً ناز نفست! کلاس دوباره منفجر شد! اینبار همه می خندیدن! استاد از کلاس بیرون رفت؛ نمی‌تونست فضای اون کلاس رو تحمل کنه. سمیه بغضش ترکید و سرشو گذاشت روی دسته صندلی و شروع کرد گریه کردن. توان بیرون رفتن از کلاس رو هم نداشت. حتی دوستای صمیمی سمیه هم نمی‌تونستن بهش دلداری بدن چون اونها هم کنترل خودشون رو از دست داده بودن و می‌خندیدن. آخه صدای گوز سمیه صدای بدی داشت؛ هم بلند بود و هم صدای اعتراض داشت!!! ناگهان صدای عرفان همه رو ساکت کرد.
عرفان از جاش بلند شد. از همه بچه‌ها خواست که با دقت بهش نگاه کنن. حتی سمیه هم سرش رو بلند کرد و به عرفان خیره شد. عرفان دستهاش رو به صندلی فشار داد و شروع کرد زور زدن!!! دندونای بالاش رو به لب پایین فشار می‌داد! چند لحظه‌ای نگذشت که عرفان با صدای بلند گوزید و بعد رفت جلوی تخته و شروع کرد بندری رقصیدن!
حالا همه چیز عوض شده بود. کسی دیگه به سمیه نمی‌خندید. همه بچه‌های کلاس به عرفان می‌خندیدند. سمیه هم همراه بچه‌ها می‌خندید، اما نه به اداهای عرفان! دلیل خنده سمیه این بود که آغاز عاشق شدنش با یه گوز بوده، فقط با یه گوز..



نظرات 7 + ارسال نظر
سعیده 1392/12/21 ساعت 21:57

ema 1392/12/22 ساعت 11:49 http://8august.blogfa.com

همینه دیگه با گوز شروع بشه با چی تموم میشه
آرام می دونی من چطور ازدواج کردم؟!!!!!!!
با آقای همسر در خیابان های تبریز در حال دور زدن بودیم از آینه ی ماشین پلیسی را دیدیم که به ما می نگرد اما کاری نداش
بنده ترسیدم و دامن از دست برفت
گفتم آقای همسر من دیگه با تو هیچ جا نمیام می ترسم والسلام!!!!
آقای همسر دوری ما رو طاقت نیاورد و دو روز بعد آن خاطره ی وحشتناک اومد خواستگاری و سر یه هفته عقدیدیم!
خلاصه گفتم که دم به تله ندی


انشالله خوشبخت و شاد باشید

((: چه فرخنده روزی شد ومبارک اتفاقی (:

H.K 1392/12/22 ساعت 21:07 http://pangovan.blogsky.com/

عجب! مرد نیکی بوده این عرفان بنازم به کاکلش...بنازم.
اگر آنجا بودم دستش را می بوسیدم، اگر وسع مالی نداشتند خودم برایشان به کمک بچه های بازار"موتلفه" برایشان عروسی می گرفتم، ای بنازم به این عشقی که باد معده آغاز شد...
فرح بخش می گوید" در عشق قدم اول سر انداختن است".

اینشون در قدم اول باد انداختن

الهه 1392/12/24 ساعت 20:54 http://tahtagharii.blogfa.com

دم عرفان گرم

سکوت 1392/12/25 ساعت 00:08

هییی وااای من:-D
ما که از خیر عاشق شدن گذشتیم والا با این ماجراهای عشقیشون:-D

خخخخخخ..چه کار ها که نمی کنه یک گوز!:))))))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد