مادر عادت دارد تمام کارهای هفتهاش را روی کاغذ مینویسد و میچسباند کنار یخچال و هر کدام را که انجام میدهد یک تیک کنارش میزند. من هم گاهی سربهسرش میگذارم و کنار یادداشتها چیزی پس و پیش اضافه میکنم. مثلا نوشته: رفتن به خانه مادر برزگ بعدش مینویسم «هزار تا قصه داره» یا عیادت از لیلا، بعد از اسم لیلا اضافه میکنم «فروهر» و از این جور چیزها. مثل مادر یاد گرفتهام کارهایم را روی کاغذ بنویسم بچسبانم کنار مانتیور کامپیوترم. دیروز کارهای هفته را روی کاغذ نوشته بودم و گذاشته بودم روی میز کامپیوتر: خرید کاغذ، شارژ تونر پرینتر، رفتن به شرکت، بازدید از کارخانه، پاس کردن چک فلان جا و خرید قرص سر درد؛
شب که به خانه رفتم دیدم مادر با خط زیبایش با خودکار قرمز کنار خط آخر نوشته بود:
خرید قرص سر درد، دردت به جانم
ای جانم ! ♥
مادر تنها کسی است که با یک کلمه تمام درد های عالم را می خواباند . فقط با یک کلمه ... با یک لبخند ...
مادر یک معجزه است ♥
یه قطره اشک به پستت... :(
حیف نیست رضا؟ حیف نیست که من و تو نسل ِ پشیمونی هستیم از بد رفتاری هامون با این فرشته های ِ سختی کشیده ی ِ همیشه مغموم؟! دیوانه بودیم... دیوانگی می کنیم... بخدا دیوانگی...
هی بزرگتر میشیم و هی بیشتر می فهمیم دیگه
ضمناً
من از کامنت گذاشتن ِ اینجا لذت می برم... کیف می کنم. با این موسیقی حال می کنم. با تو، با اسم ِ خوبت، با لقب ِ آرومت، با این همه محشر بودنت حال می کنم...
من لذت می برم که تو رو دارم، داریم...
بابا خیلی حال دادی به قرآن
دمت گرم
ما هم حال میکنیم با شما به خدا...
فقط فکر کنم یه کم فاصله بگیریم الان ملت یه وصله ای چیزی میچسبونن بهمون
عزیزم
سایه ی پرمهرش تا همیشه مستدام (:
موتوشکریم
فقط باید مادر باشی تا بفهمی...
ایشالا سایش همیشه بالای سرت باشه...
الان ینی تو مادری؟
خوش به حالت ...!
چرا دست میذاری رو نداری آدم آخه؟
از بوسیدن دستاش ،دست نکش
روحشون شاد
مادر
واژه ی وصف ناشدنی
مادر بودن حس عجیبیه و نمیشه درک کرد
تنها وقتی میشه درک کرد که آدم خودش مادر بشه
یه حس زیبا که همیشه نگران ودلواپس بچه هست همراه با امیدبه آینده ی خوب و پربار براش
خدا مادرت رو برات نگهداره
و همینطور برای همه اونهایی که این نعمت رو دارن
ان شاالله که قدرشون رو بدونیم
انشالله قدرش رو بدونیم
الهی من بگردم....
منم مادر میشم.......یعنی مادر بشم مهربون میشم؟!!
یا مهربونم نمی دونم بعد که مادر شدم می دونم؟!
یا لحظه ی تولد بچه خدا معجزه می کنه؟!
...
تو اول بزرگ شو
هنوز همونقدر گیگیلی و کوچولوئی یا بزرگ شدی اِما؟!
مادر؛ بهار؛ دل هست..قدرش روبدون رضاجان
دانم
دلت نخواد به کسی هم نگی بله
یه دختر 8 ساله دارم
من فکر میکردم خودت مثلا 24 - 25 هستی
خدا نگهش داره
گریه کردی شوما الان؟!
معنی دردت به جانم رو خوب می فهمم
درست مثل همون وقتهایی که از ته دل می گم الهی من فدای تو بشم و واقعا واقعا دلم می خواد فدای دخترکم بشم که شدم که تا اخر عمو منتش رو دارم
خدا لامت نگهداره مادر رو
مادر بودن سخته درد داره اشک داره و لذت داره
خدا همه ی مادرها رو حفظ کنه
هیچ وقت دوست نداشتم به مامانم بگم مادر.. شاید یه عادت یا هرچی.. باشه. یا مثلا تو فرهنگ ما این شکلی باشه...
اما یه چیزی که ربطی به فرهنگ و اینا نداره اینه که وقتای که خیلی دوست داشتنیه برام.. همیشه هست.. می شه مامانی...
یعنی مامانِ من...
و الان همه ی اینا رو گفتم که بگم مامانِ تو ام یکی از مامانی های خوب دنیاست... :)
چقدر این آقای آرام دوست داشتنی است...
آره، منم هیچ وقت نمیگم مادر، اما تو نوشته مادر نوشتم چون مفهوم مادر در کلمه مادر گنجانده میشه فقط
ای جان :)
خوبه زندگی با تموم سختی هاش این زیبایی ها رو هم داره.
آره
فقط این زیبایی ها رو داره
قربونه همه ی مامانا باید شد
رضااااااااااااااااا من 23 سالمه
ولی خوب تا یکی دو سال آینده بعید نی مامان شم خدا رو چ دیدی
بابا زوده برو حال زندگی رو ببر
خیلی دور حدس نزدی 5 سال بیشتر
آره ولی من همش فکر میکردم تو رو تو یکی از جمع های وبلاگی دیدم و همش تصوری داشتم ازت
آخی...:):)
ای جانم
خدا ماد گلتون براتون حفظ کنه
انشالاه همیشه سلامت باشند:-)
مرسی
چقدر شکستم با جمله آخر این نوشته...
مادر... دردم نه به جانم که به روحش هم می رسد و دم نمی زند.
مادر...
می دانم خدا هم عاشق مادرها هست
مـــــادر
دلتنگشم ..
تنش سالم باشه ..همیشه باشه کنارتون ..