کِی دلِ سنگِ سنگت از دل من خبر داشت / اشکای گرم ِ گرمم کِی تو دلت اثر داشت
وقتی هنوز به یادت گریه میاد سراغم...
عشق منی، نمیشه دوست نداشته باشم...
بعضی آدمها هستند که حضورشان در زندگیات هر چند کوتاه، اما دلت را با خود میبرند. حتی اگر خودت آنها را از زندگیات خط بزنی دلت باز هم همیشه برای چشمهایشان، خندههایشان، حرفهایشان، دیوانه بازیهایشان تنگ میشود. حتی اگر کنارت نباشند و تو برای دیدنشان از اینجا بروی تا قزوین یا او برای دیدنت از قزوین بیاید تهران... این آدمها با تمام خوبیها و بدیهایشان برایت خاطراتی را در تمام لحظات کوتاهی که کنار هم هستید میسازند که حالا که مدتهاست نیستند، دلت برایشان تنگ میشود... دلم برایش تنگ شده باز...
بگذریم، که گذشتن از خیلی چیزها کار من شده این روزها... خدایا ممنونم کلا.
همیشه باید سایهای کسی باشد. سایهای باشد و عرضاش پر کند همهی طولِ زندگیام را... ناخواسته وصل میشود به همهی اتصالاتِ کشیده بر گذشته... بر گمانها... تنهاییها...
چه روزها که اینجا نوشتنهامون رو کنار هم شروع کردیم... چه روزهایی گذشته! حالا هر کدوممون یه طرف داریم واسه خودمون زندگی میکنیم. چه روزها که فکر میکردیم اگه یه کدوممون نباشیم چرخ زندگی هم نمیچرخه و چه روزها که حتی غذا خوردنهامون هم بهم مرتبط بود. این روزها هر کسی یه جا داره یه کار میکنه! یکی دنبال ساخت و ساز، یکی دنبال پول درآوردن، یکی دنبال جمع و جور کردن زندگی و وسایل خونش، یکی دنبال نامزد بازی و این حرفها... چه روزایی گذشته... ما هنوز همه زندهایم و داریم زندگی میکنیم، روزها مثل قبل شیرینی و طعم خوشایند نداره، اما داره میگذره.
اون روزها تبدیل شده به یه خاطره، یه خاطره خوش که گهگاه از توی دفترچه خاطرات ذهنمون بیرون میکشیم و با لبخند بهشون نیگا میکنیم.
چه کسی
میتواند آن نفسهای داغ تو را درست معنا کند؟
چه کسی میتواند با نفسهایش روی تنات شعری بنویسد.
شعری در ادامه مطلب گذاشتم، بعد از تموم شدن این روزها و حال و هوا ها میتونه جالب باشه.
فقط با دقت بخونید و ربط و بسطش رو هم خودتون بگیرید دیگه!
ادامه مطلب ...