یاد اون روزها و بلاگ بازی

چه روزها که اینجا نوشتن‌هامون رو کنار هم شروع کردیم... چه روزهایی گذشته! حالا هر کدوممون یه طرف داریم واسه خودمون زندگی می‌کنیم. چه روزها که فکر می‌کردیم اگه یه کدوممون نباشیم چرخ زندگی هم نمی‌چرخه و چه روزها که حتی غذا خوردن‌هامون هم بهم مرتبط بود. این روزها هر کسی یه جا داره یه کار می‌کنه! یکی دنبال ساخت و ساز، یکی دنبال پول درآوردن، یکی دنبال جمع و جور کردن زندگی‌ و وسایل خونش، یکی دنبال نامزد بازی و این حرف‌ها... چه روزایی گذشته... ما هنوز همه زنده‌ایم و داریم زندگی‌ می‌کنیم، روزها مثل قبل شیرینی و طعم خوشایند نداره، اما داره می‌گذره.

اون روزها تبدیل شده به یه خاطره، یه خاطره خوش که گهگاه از توی دفترچه خاطرات ذهنمون بیرون می‌کشیم و با لبخند بهشون نیگا می‌کنیم.


نظرات 8 + ارسال نظر

رضا جان، یک عادت غیر قابل قبول اینه که فکر کنیم چون کار و زندگی داریم، پس نباید دو خط بنویسیم. به نظرم یک دورهء خستگی همیشه این وسط پیش میاد. اونم نه فقط یک بار؛ اما مهم اینه که بعدش دوباره برگردیم. حتی اگر یک نفر باشه که با شوق میاد و چرندیات منِ نوعی رو میخونه، دوست دارم بنویسم براش. فکر نمیکنم آدما انقدر وقت نداشته باشن که هفته ای 5 خط نتونن بنویسن. اصلا نداریم همچین آدمی روی کره زمین. ایرانی بیشتر از اینا وقت داره. تنبل نشو مرد. بنویس :)

اینکه دیدم تو هنوز اینجا رو میخونی، کلی بهم حال داد...
خوبه که شماها هستید...
چشم

vagheeaaan! akh ke cheghad delam mikhad bargaram be un rooza. shode faghat ye rooz. ya hata chan Saat. d

کلی خاطرات خوب داشتیم و چقدر حالمون خوب بود...

این روزها گوشی های همراه نوشتن هی بلاگ دو از بین برده...

این روزها خیلی بد شده همه چیز...

ema 1393/11/22 ساعت 20:16

من هنوزم همین جام اما دیگه هیچ کس نیست :(

همه رفتن سمت هر چیزی جز خوندن و نوشتن

آرام 1393/11/23 ساعت 12:45

منم خیلی وقتا به اون روزامون فکر میکنم...یکی از دلایلشم شبکه های اجتماعی که به خیلیا اجازه نمیده به وبلاگ سر بزنن...تا وایبر ولاین و واتس آپ هست فرصت چی مونده...؟

یه زمانی فیس بوک خیلی مد بوود...

به قول خودت قرن بیست ویکمه ...هرچند من اون قول خودتو قبول نداشتم اما بحثی ام راجع بهش نکردم تا متهم نشم به تحمیل کردن نظرم...

قولم چی بوده؟

ملکه 1393/11/25 ساعت 00:17

یه لبخند تلخ همرا با افسوس از دست دادنشون

مباد روزی که دلمون برا همین روزهای نه چندان خاطره دارمون هم تنگ بشه (:

تنگ میشه

خانم یک هفتم 1394/03/16 ساعت 13:33

چطووووری آقا رضای لطیفی
بهترین روزهای زندگانیم همینجاها بوده...
یه بچه مدرسه ای بین یه عالم آدم بزرگ...آدم بزرگای خوب...یکی از یکی خوب تر...
الان دیگه خودمم آدم بزرگ شدم:)))))
هنوز وقتی وبلاگ یا یاهو مسنجر رو باز میکنم بچه میشم:))))
اصن یه وضی...

خیلی خوبه بتونی بچگی کنی
ما اشتباه کردیم و بزرگی کردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد