کاش بودی

تو می‌توانستی نور چشمانم باشی

که انگار تو ملکه عاشقان جهانی

و من پادشاه رشک برانگیز شعرها...

چه فایده اما،

حالا هر دو آدم‌های معمولی هستیم.

شاعر ناتمام

چطور دلت آمد؟!

من حتی دلم نمی‌آید

ادامه این شعر را بنویسم...

نادیده

- تو به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟

+ من به عشق نادیده هم اعتقاد دارم!

- مگه می‌شه!

+ آره شد، یکی اومد کمی حرف زد و رفت...


پ.ن: این روزها آدما دیگه حوصله ندارن، همه چیز سریع اتفاق می‌افته! من به عشق در یک نگاه اعتقاد دارم، اینطوری دیگه وقت آدم‌ هم گرفته نمی‌شه!

ابزورد

ابزورد عنوانی است که اولین‌بار توسط "مارتین اسلین" در کتابی به همین نام آورده شده؛ و شامل تئاترهای دهه 50 و60 (مقارن با جنگ‌جهانی دوم) است. زیرا پس از جنگ‌جهانی دوم بود که ناامیدی و اضطراب بر بشر وارد شد. در نتیجه نمایش‌هایی بوجود آمد که تلاش می‌کرد هستی بی‌معنی و کوشش‌های بیهوده انسان را نشان دهد. این نمایش‌ها ریشه در سمبولیسم، اکسپرسیونیسم، اگزیستانسیالیسم، سوررئالیسم و دادائیسم دارند و متأثر از نیچه می‌باشند.

از نویسندگان ابزورد می‌توان به: اوژن یونسکو، ساموئل بکت، آرتور داموف، هارولد پینتر [که در شماره قبل دیدیم این نمایشنامه نویس را از این نوع تئأتر جدا کردند و به خودش سبکی مستقل دادند.] ژان ژنه و... اشاره کرد.

از طرفی این بیهودگی با کامو هم ارتباط داشت. هنگامی‌که در سال 1943 آلبر کامو با انتشار رساله اسطوره سیزیف‌ ‌‌(The myth of Sisyphus)) تئاتر عصر خود را تحت‌تأثیر قرارداد. در این رساله بود که اصطلاح آبزوردیسم رایج شد. بطوری‌که در اساطیر یونان آمده که سیزیف به علت گناهی که مرتکب شده، محکوم می‌شود تا ابد تخته سنگی را از دامنه کوهی به طور دایم از پایین به بالا بغلتاند اما پس از آنکه با زحمت فراوان آن تخته سنگ رابه قله می‌رساند، دوباره به پایین می‌غلتد و سیزیف ناگزیر است تا کار خود را دوباره تکرار کند. کامو این کارسیزیف را نمادی از بیهودگی و بی‌حاصلی می‌داند و این عامل باعث پایه‌گذاری نوینی در تئاتر معاصر می‌گردد. کامو معتقد بود که وضعیت انسان کاملاً پوچ و بی‌معنی است زیرا میان امیدهای انسان و جهان معقول او شکاف عمیقی وجوددارد.

با این وجود، عده‌ای واژه "Absurd"، را به «پوچی» یا «پوچ گرا» ترجمه و معادل‌سازی کرده‌اند. در صورتی‌که گروهی دیگر برخلاف آنها با این ترجمه (پوچ گرایی) موافق نیستند. آنها عقیده دارند که این واژه به هیچ‌عنوان گرایش به پوچی ندارد و صحیح‌ترین معادل‌سازی را "دکتر فرهاد ناظر زاده کرمانی" به نام «عبث» ترجمه کرده‌اند. به طوری‌که این واژه از زمان ریاضی‌دان نامی "فیثاغورث" به وجود آمده و انگلیسی آن واژه (Surd) می‌باشد. به معنای «گنگ، مبهم، عبث، ناگویا».

در زمان فیثاغورث اعدادی را که غیر‌قابل جواب و مسائلی را که گنگ بودند را با این واژه می‌خواندند؛ چون ریاضی‌دانان از برخورد با آن مسائل ناتوان و نمی‌توانستند با آن اعداد ارتباط برقرار کنند. پس دکتر ناظرزاده کرمانی از این سبک به نام (تئاتر آخر الزمانی ) هم نام می‌برند. ولی در مقابل، خود نمایشنامه‌نویسان (این سبک) نظری دیگر دارند. اوژن یونسکو در این رابطه می‌گوید: "حیرت آور، نه پوچ! به نظر من عالم وجود همه چیزیش منطقی است و «پوچ» وجود ندارد. و خود بودن موجودیت، حیرت آور است."

در کل اگر حالا در مقابل بسیاری از طرفداران این سبک که کم هم نیستند کلمه پوچ، به کاربرده شود آنها تصور می‌کنند گوینده از تئاتر اطلاعاتی ندارد. زیرا آنها معتقدند در این سبک است که می‌توان عمیق‌ترین مفاهیم انسان را بازگو کرد. پس ما هم قصد نداریم زیاد وارد این مقوله شویم.

اما از مهم‌ترین نویسندگان این مکتب می‌توان به ساموئل بکت اشاره کرد. کسی که اورا "پدر خوانده" ابزورد می‌دانند.


راضیه مقدم

نوشته بود

تو بعد از کشف اکل

شاعرانه ترین کشف بشری

من از سرودن تو

مست می‌شوم...

نمایشنامه


آنتیگونه: تو تاحالا عاشق شدی؟
تیرسیاس: عشق خطرناکه خانوم!
آنتیگونه: چرا؟!
تیرسیاس: چون نمی‌ذاره از چیزای خطرناک بترسی!

نمایش: ” آنتیگونه ”
کارگردان: همایون غنی‌زاده

14

جانم برایت بگوید دیشب باران بارید. هوای قشنگی بود. توی حیاط دفتر ما خاک خیس خورده آدم را هوایی می‌کرد. به بچه‌ها گفتم قلیان را بچاقند تا بکشیم. گوش شیطان کر این روزها زندگی بر وفق مراد می‌چرخد. مهربان شده است روز و روزگار.. کاسبی‌‌مان رونق گرفته است و هی پول روی پول می‌گذاریم. هر چند کار همیشه نوعی تفریح برای من بوده است و هر چند گفتم که روز و روزگار خوش است، اما گاهی از فرط فشار کار اینقدر کلافه‌ می‌شوم که دلم می‌خواهد گوشی‌ام را خاموش کنم و به همان قلیان کشیدن مشغول شوم و ابی‌ای داریوشی چیزی گوش کنم. درختان حیاط دفتر ِ ما سر به فلک کشیده‌اند و دوست دارم هی نگاهشان کنم. بلندی قامت درختان سرشار از انرژی‌ام می‌کند و باز به کار مشغول می‌شوم. گاهی هم دخترک همسایه می‌آید و در حیاط مشغول بازی ‌می‌شود. نامش روشنک است و واقعا روشنی بخش ِ ساختمان ِ دفترمان است. شیرین زبان است. امروز وقتی سرگرم دوچرخه بازی بود برایش شکلات خریدم. مرا عمو لِصا صدا می‌کند. موهایش خرمایی رنگ است. و ابروهایش طلائی.. نمی‌دانی چه لذتی دارد وقتی به سمتم می‌دود و صورتم را می‌بوسد. مادرش از پنجره صدایش می‌کند که مزاحم من و همکارانم نشود، اما من و تمام بچه‌ها دلخوشی‌امان شده که گاهی در بزند بیاید داخل ِ دفتر و کمی شیرین زبانی کند. خواستم بگویم وقتی او را می‌بینم آرزو می‌کنم روزی من هم صاحب همچین فرزندی شوم و اسمش را هلیا بگذارم تا از صبح تا شام تصدق ِ چشمهای عسلی و موهای خرمایی و ابروان طلائی‌اش بشوم. بشویم..

خِلاص

من از معدود بازماندگان نسل آدمهای غمگینی هستم که هنوز دیوانه نشده‌اند.

روزهای خوب

خدایا؛

تو تمام این روزا که حتی وقت ندارم یادت بیافتم، می‌دونم و حواسم هست که باعث تموم این شلوغی‌ها و به اصلاح پول پارو کردنا تو بودی. حواسم هست و می‌دونم که روزای خوب رو تو واسم رقم زدی، حواسم هست که... حواسم به همه چیز هست.

فقط کمک کن که حواسم بمونه - اون موقع تو ماشین رانندگی می‌کنم فکر می‌کنم خیلی باحالم و خیلی آدم حسابی شدم اون موقع رو خیلی حواست بهم باشه که یادت بیافتم - خیلی خوبی... دمت گرم.

پرشان

باز دوباره سرو کله‌اش پیدا شد. نمی‌خواد بره و نمی‌تونم بی‌خیال باشم وقتی که سر و کله‌اش پیدا می‌شه! اما تموم سعی‌ام رو بکار گرفتم که نفهمه حضورش تو زندگی و افکارم تاثیر داره. من بزرگ شدم، مرد شدم، نباس گرفتار بازی کودکانه‌ی دختری بشم که فکر می‌کنه هنوز دچار عشق 15 سالگی‌ام...

آی عشق، آی عشق، من خار اون چهره‌ی آبی‌ت رو گاییدم.