31

باید کتاب بشوی، کتابی حجیم و اطلاعاتی عظیم که خواندنت ماه‌ها طول بکشد، یا سال‌ها یا شاید قرن‌ها و من تو را هی ورق بزنم و آرزو کنم کتاب پایان نداشته باشد.

30

زندگی همه‌اش شده است،

خواستن ِ منو،

نبودن ِ تو...

29

گفت: مگه هنوز کسی وبلاگ می‌خونه که تو می‌نویسی؟ تو این بیداد تکنولوژی که تلگرام و واتس آپ غوغا می‌کنه کی وبلاگ می‌خونه آخه؟! گفتم هوا پَسه... واسه من که خسته‌ام همین وبلاگ نوشتنم خیلی ناپرهیزیه، ولی من می‌نویسم، آخه من واسه خودم نمی‌نویسم که، می‌نویسم که وقتی اومد حوصله‌اش سر نره از روزمرگی زندگی که همه دنیا چهار دیواریه. وقتی اومد یواشکی می‌گم بیاد بخونه که شاد باشه که بفهمه قرار گذاشته بودم زندگی واسش یه دست نباشه که اگه من بد بودم اون بدونه نمی‌خواستم بد باشم که دنیا بد بوده که من بد شدم و گرنه هیچ آدمی مادرزاد بد به دنیا نمیاد. آخه آدم که فقط به دنیا نمیاد که از دنیا بره باید بیاد و بلاگ بخونه، چیز بخونه، چیز دون بشه. هوا امروزم گرفته‌س. من موندم و یه مشت چرت و پرت که اگه بخونه معلوم نیست بهم بخنده یا بفهمه. واسه من همین وبلاگ نوشتنم ناپرهیزیه. واسه من که از مدرنیسم فراری‌ام، اما عشق بنز و بی ام دبلیو دارم.

28

خیلی فکر کردم. ببین بیا گلخونه کن که ایام سرده وسط این همه تابستون، میزنه بارون عاقبت، اما دل‌نگرون می‌شم. آخرش که میای، می‌دونم که میای، خب حالا بیا قبل از اینکه دیگه من نباشم که تو بیای. نکن هدر. واسه ما زشته این همه اشک و التماس. جانِ ما یه بارم تو بیا. تنگ دلمون تو بیا. نباش خسیس. ما هنوزم خیالمون راحته، آخه قرارمون همین بود. جلو آدم و عالم کلی پُز دادیم که تو میای. زشته بخدا. حیفه آخه این همه دور، کی گفته دور... چشممون چن وخته به دره... تو بیا، نباش خسیس. چشام خسته شدن که از بس تو نیومدی.

27

از همان روزی که نقطه گذاشته شد بدون هیچ تردیدی چشم بستم و گوش کردم. ندا آمد نشانه‌ها را دنبال کن. نحل سخن گفت. و من چشم‌هایم باز است و دنبال می‌کنم. بدون هیچ توضیحی به کسی... بیا جانم، تو را من چشم در راهم.

26

محرم آمد و محبان حسین مثل هر سال سرش را بر سر نیزه کردند و تو... هنوز نیامدی.

25

من هر چه‌ام با تو زیبا‌ترم

بر عاشقت آفرینی بگو

24

از همان روزی که نقطه گذاشته شد بدون هیچ تردیدی چشم بستم و گوش کردم. ندا آمد نشانه‌ها را دنبال کن. نحل سخن گفت. و من چشم‌هایم رو باز و دنبال می‌کنم. بدون هیچ توضیحی به کسی... بیا جانم، تو را من چشم در راهم.

23

عجالتا نمی‌دانم چه اتفاقی برایم قرار است بیافتد، خسته، کلافه، غمگین و البته گاهی خوشحال... فقط فهمیدم اگر تلخی اتفاق افتاد نباید نگران بود.

بارها به من ثابت کرده که بالای سرم هست و طبق گفته‌های خودش اگر نشانه‌ها رو دنبال کنم به تو می‌رسم و وقتی لبخند روی صورت خدا نشست من به مقصود می‌رسم.

22 نقطه

اخبار ناخوشایند همیشه راه رو تار و باریک و ترسناک می‌کنند. امروز یکی از سخت‌ترین روزهای زندگی برای من هست که باید پشت‌سر بگذارم. تمام برنامه‌ها، خانه، دفتر کار و تمام برنامه‌های آینده تبدیل شدن به یک نقطه و آمدم سر خط ایستادم...

انسان‌ها از سلول‌هایی ساخته‌شده‌اند که یک شخصیت را تشکیل می‌دهند. ژن‌های لعنتی گاهی دست به دست هم می‌دهند تا نگذارند اتفاق خوبی بیافتد، یا شاید همین ژن‌های لعنتی بیایند و دست به دست هم دهند و جلوی یک اتفاق بد را بگیرند. این‌ها را من خیلی اوقات نمی‌فهمم، اما می‌دانم «گر خدای من آن است که من می‌دانم، شیشه را بر لگد سنگ نگه می‌دارد» و این می‌شود که امید در زندگی من همچنان حضور دارد چون باور کردم که اگر امروز جواب آزمایش ما منفی بود که امروز را تبدیل کرد به یکی از غمگین‌ترین و سخت‌ترین روزهای زندگی من، اتفاقی افتاد که مجبور شدیم عاقلانه از یکدیگر جدا شویم حتما خدای خوب‌مان می‌خواهد از این بهتر برای هر دومان رقم بزند. او همان خدای خوب و مهربان است که محمد - پیام‌آور رحمت و خاتم از او سخن گفته...


+ هی بانو، نمی‌دانم کجای این دنیا هستی، تمام این‌ اتفاقات بخشی از زندگی من بودند که روزی برایت کامل توضیح می‌دهم. حتی دلیل بر نوشتن و پاک‌شدن بخشی از زندگی من، روزی که آمدی چقدر حرف برایت دارم. فقط همین حالا به تو می‌گویم با من صادق باش و شانه به شانه کنارم قدم بزن. تمام سهم من از زندگی با تو همین شانه به شانه بودن خواهد بود و من برایت زندگی را گلستان خواهم کرد...

هرکجا هستی بسلامت باشی - کماکان منتظر آمدنت هستم و می‌نویسم.