اخبار ناخوشایند همیشه راه رو تار و باریک و ترسناک میکنند. امروز یکی از سختترین روزهای زندگی برای من هست که باید پشتسر بگذارم. تمام برنامهها، خانه، دفتر کار و تمام برنامههای آینده تبدیل شدن به یک نقطه و آمدم سر خط ایستادم...
انسانها از سلولهایی ساختهشدهاند که یک شخصیت را تشکیل میدهند. ژنهای لعنتی گاهی دست به دست هم میدهند تا نگذارند اتفاق خوبی بیافتد، یا شاید همین ژنهای لعنتی بیایند و دست به دست هم دهند و جلوی یک اتفاق بد را بگیرند. اینها را من خیلی اوقات نمیفهمم، اما میدانم «گر خدای من آن است که من میدانم، شیشه را بر لگد سنگ نگه میدارد» و این میشود که امید در زندگی من همچنان حضور دارد چون باور کردم که اگر امروز جواب آزمایش ما منفی بود که امروز را تبدیل کرد به یکی از غمگینترین و سختترین روزهای زندگی من، اتفاقی افتاد که مجبور شدیم عاقلانه از یکدیگر جدا شویم حتما خدای خوبمان میخواهد از این بهتر برای هر دومان رقم بزند. او همان خدای خوب و مهربان است که محمد - پیامآور رحمت و خاتم از او سخن گفته...
+ هی بانو، نمیدانم کجای این دنیا هستی، تمام این اتفاقات بخشی از زندگی من بودند که روزی برایت کامل توضیح میدهم. حتی دلیل بر نوشتن و پاکشدن بخشی از زندگی من، روزی که آمدی چقدر حرف برایت دارم. فقط همین حالا به تو میگویم با من صادق باش و شانه به شانه کنارم قدم بزن. تمام سهم من از زندگی با تو همین شانه به شانه بودن خواهد بود و من برایت زندگی را گلستان خواهم کرد...
هرکجا هستی بسلامت باشی - کماکان منتظر آمدنت هستم و مینویسم.