خودمون به خودمون حال نمیدیم، چه توقعی از دیگرون داریم!
ما اصولا یادمون میره چه راههای دوری رو از کجا تا کجا میرفتیم که حال دلمون خوش باشه. ما اصولا یادمون میره و اونا اصولا نمیفهمن. اتفاقا چند باری هم پیش اومده که اونا اصولا یادشون میرفت و ما اصولا نمیفهمیدیم. گاهی کار به جایی میرسه که به این نتیجه میرسم که ما چقدر موجودات نفهمی هستیم و خودمون به خودمون میگیم: اشرف مخلوقات...
حقیقتش اینه که ما ریدیم.
هر چند کرد قصه عشقش بیان جلال - یک داستان نگفت ز صد داستان که هست
جلال خوافی ششصت سال پیش گفته و به خدا میدونم که نصف حرفهاش رو هم نگفته بوده.
بیربط: امروز یکی از کارمندهام رو که خیلی هم دوستش داشتم مجبور شدم اخراج کنم، و خیلی ناراحتم.(خواستم یادم بمونه)
و آغوشی تسلی بخش، کنارم باش همواره
کمی آهسته تر زیبا، کمی آهسته تر ردشو
کمی آهسته تر خسته، کمی آهسته تر بدشو
دنگ شو
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
به شرط آنکه نگوییم از آنچه رفته حکایت
سعدی، هشتصد سال پیش از این وقتی دیگه حوصله بحث نداشت.