Bang Bang

من پنج ساله بودم و او شش ساله
تکه چوبی رو اسب خود می‌کردیم
اون سیاه می‌پوشید و من سفید
و همیشه او در مبارزه پیروز می‌شد


بنگ بنگ، او به من شلیک می‌کرد

بنگ بنگ، من روی زمین می‌افتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، عشقم به من شلیک کرد...


فصل‌ها پیِ هم آمدند و زمان گذشت

بزرگ که شدم اون رو مال خود می‌دانستم

اون همیشه می‌خندید و می‌گفت:

بازی­مون رو یادت هست؟


بنگ بنگ، من به تو شلیک می‌کردم

بنگ بنگ، تو روی زمین می‌افتادی
بنگ بنگ، آن صدای ترسناک
بنگ بنگ، من تو رو از پا در می‌آوردم


به افتخار من مردم می‌زدند و می‌خواندند
و زنگ کلیسا را به صدا در می‌آوردند


حالا دیگه او نیست و من نمی‌دانم چرا
هنوز هم گهگاه برایش گریه می‌کنم
او حتی از من خداحافظی هم نکرد
حتی حوصله نکرد تا به دروغ هم شده چیزی بگوید


بنگ بنگ، او به من شلیک کرد
بنگ بنگ، من روی زمین افتادم
بنگ بنگ، چه صدای وحشتناکی!
بنگ بنگ، عزیزم مرا از پا در آورد...


Nancy Sinatra

نظرات 8 + ارسال نظر
H.K 1393/07/19 ساعت 18:38 http://pangovan.blogsky.com/

شعر زیبایی است، مخصوصا ترانه اش که حتمی شنده اید.

اوهوم...
رو وبلاگ داره پخش میشه

الماس و جودت بر شیشه دلم خطی کشیده که پاک کردنش بدون شکستن نا ممکن است...

چی شده؟

چه زیبا

سلااااام داداش رضا خوبی؟؟

قربونت...
این داداش گفته با حال بود

ملکه 1393/07/21 ساعت 06:54

عید سعید غدیر مبارک

ای جانم :)
ممنون

ema 1393/07/22 ساعت 01:10

من نمی شنوم آهنگ متن وبلاگت رو ...
اما قشنگ بود...واقعا!

اسم خواننده رو سرچ کن و گوش کن حتما

سلام خوبی؟ (:

سلام... خوب و خدا رو شکر داریم.

. 1393/07/23 ساعت 21:16

دیروز شنیدم این موسیقی رو ...

شما؟

سلام رضا

یه جا داشتم می خوندم که ده روز تا محرم موده یاد تو افتادم...

تا 10 روز دیگه باید دید کی مرده و کی زنده س

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد