ادیب نیستم. در خانوادهای ادیب هم چشم به جهان نگشودهام. اما تا یادم
میآید دستم به قلم رفته و نوشتهام. خواندهام، البته به قاعده خودم. نه
به قاعدهی آنان که خواندن، چون نفس کشیدن، رسم زیستنشان است. هیچ کس برای
از بر کردن شعری به من هدیه و جایزه نداد. شعر خواندنم نیز شوری مضاعف بر
نیانگیخت، نه شاعر زادهام، نه شاعر و نه پدر شاعری خواهم بود احتمالن. اما
نام شعر و شاعری که به میان میآمد دستِ دلم می لرزد. از کودکی در هیچ
خانوادهی موسیقی دانی به دنیا نیامدم و تا همین چند سال پیش که دستم به
مضراب سنتور خورد سازی نمیدانستم. پدرم در جوانی آکاردئون مینواخته گویا.
اما هر گز نواختنش را ندیدهام. اما از کودکی به جای «دلبرم دلبر» عاشق
نوای «شجریان» بودهام و نغمهی “قمر” هوش از سرم برده و با داریوش رفیعی و
بنان محشور بودهام که پدر را عشقی بود وافر در این زمینه. نقاش نیستم،
خطاط نیز، هنر رقص هم که حاشا و کلا همینطوری با ریتم موزیک تکانی به خود
میدهم که میگویند خوب تکان میدهی (خیلی خوب تکان میدهی)، تئاتر نیز بارها رفتهام و فقط
دیدهام. در سینما نیز تماشاگر آبرومندی به حساب میآیم. پیکر تراش و اینها
را هم که فاکتور بگیر. عشقهای اساطیری را میشناسم، اما فکر میکنم دوست
داشتن والاتر از عشق و عاشقی و دست نیافتن و نرسیدن است که عاشقی میگذرد و
دوست داشتن است که میماند و در پستی و بلندیهای روزگار تاوان دوست داشتن
و دوست داشته شدن را دادهام، اما همه گذشتند و من ماندم!
هیچکس نـفهمیـــــد که « زلـیخـــــــا » مــَـــــــــرد بـود ..! میــــدانی چــــــــــــرا؟؟ مـــــردانـــگی میــخواهـــــد مــــــــانـدَن، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزَنــد