15

داشتم با خودم فکر می‌کردم نکنه وسط همه‌ی شلوغی‌ها و گرفتاری‌های زندگی واسه هم عادی بشیم. می‌دونی اصن یکی از دلایلی که قبل از اومدن تو همیشه زندگی مشترک رو پس می‌زنم ترس از همین ماجرا هست. فکر کردم چه خوب که الان میام و دلم می‌خواد بنویسم واست که بیای و بخونی. اما باز فکر کردم نکنه بشه روزی که نیام اینجا و یادم بره اینجا بوده و بخندم به اینکه اصلا همچینکاری رو شروع کردم. گیر و گرفتاری‌های من رو می‌دونی، وسط این همه شلوغی کار یادم بره بیام بنویسم واست. نکنه یه روز یادم بره که بهت بگم چقدر دوست دارم. نکنه یادمون بره که خواستیم کنار هم چقدر خوشحال باشیم. خواستم باهم قرار بزاریم اگه یه روز تو تموم شلوغی‌ها و مشکلات زندگی یادمون رفت که هم رو چقدر دوست داریم، اون یکی تا این از تو ذهنش گذشت به اون یکی یاداوری کنه.

خواستم خیلی چیزا بگم. اما باز سکوت بزرگ من رو فرا گرفت. دلم برات تنگ شد.