جانم برایت بگوید دیشب باران بارید. هوای قشنگی بود. توی حیاط دفتر ما خاک
خیس خورده آدم را هوایی میکرد. به بچهها گفتم قلیان را بچاقند تا بکشیم.
گوش شیطان کر این روزها زندگی بر وفق مراد میچرخد. مهربان شده است روز و
روزگار.. کاسبیمان رونق گرفته است و هی پول روی پول میگذاریم. هر چند
کار همیشه نوعی تفریح برای من بوده است و هر چند گفتم که روز و روزگار خوش
است، اما گاهی از فرط فشار کار اینقدر کلافه میشوم که دلم میخواهد
گوشیام را خاموش کنم و به همان قلیان کشیدن مشغول شوم و ابیای داریوشی
چیزی گوش کنم. درختان حیاط دفتر ِ ما سر به فلک کشیدهاند و دوست دارم هی
نگاهشان کنم. بلندی قامت درختان سرشار از انرژیام میکند و باز به کار
مشغول میشوم. گاهی هم دخترک همسایه میآید و در حیاط مشغول بازی میشود.
نامش روشنک است و واقعا روشنی بخش ِ ساختمان ِ دفترمان است. شیرین زبان
است. امروز وقتی سرگرم دوچرخه بازی بود برایش شکلات خریدم. مرا عمو لِصا
صدا میکند. موهایش خرمایی رنگ است. و ابروهایش طلائی.. نمیدانی چه لذتی
دارد وقتی به سمتم میدود و صورتم را میبوسد. مادرش از پنجره صدایش میکند
که مزاحم من و همکارانم نشود، اما من و تمام بچهها دلخوشیامان شده که
گاهی در بزند بیاید داخل ِ دفتر و کمی شیرین زبانی کند. خواستم بگویم وقتی
او را میبینم آرزو میکنم روزی من هم صاحب همچین فرزندی شوم و اسمش را
هلیا بگذارم تا از صبح تا شام تصدق ِ چشمهای عسلی و موهای خرمایی و ابروان
طلائیاش بشوم. بشویم..