اتفاق چهارم

در قصر بنی‌مقاتل سراپرده‌ای بود مجلل؛ شمشیری بر درش آویخته و اسبی بر آخورش بسته.

 


حسین ـ سلام خدا بر او ـ پرسید:

ـ اینها از آن کیست؟
گفتند:
ـ عبیدالله جعفی. از اعیان کوفه و دلاوران عرب.

حسین، از خویشان و هم‌تباران عبیدالله کسی را به طلبش روانه کرد. عبیدالله گفت:
ـ من از کوفه بیرون شدم، مبادا حسین به کوفه رسد و کشته شود و من در میان کشندگانش باشم. کوفیان از خاندان برگشته‌اند و به فرزند زیاد پیوسته‌اند. من نه به موافقت ایشان سر فرود می‌آورم و نه به حرب‌شان تیغ برمی‌کشم.

قاصد، سخن به حسین برد. حسین، خود برخاست و در سراپرده عبیدالله شد. عبیدالله حسین را در جای نیکو نشانید و اعزاز کرد و به خدمت ایستاد. حسین گفت:
ـ کوفیان نامه‌ها نوشتند و رسولان فرستادند و مرا بدین‌جای خواندند و اکنون می‌شنوم که از راه برگشته‌اند. ای عبیدالله، هرکه هرچه از خیر و شر کند، جزایش می‌بیند. من تو را به یاری می‌خوانم. اگر اجابت کنی، در روز رستخیز نزد خدا و رسولش سرافراز خواهی بود.
عبیدالله گفت:
ـ یقین دانم هرکه تو را متابعت کند فردایی نیک دارد. اما کوفیان و شامیان بی‌شمارند و بر تو اند و تو را یارانی اندک است و از یاری مَنَت چیزی نمی‌افزاید. اما مادیانی دارم نیکو، که در پی هر جاندار که تاخته‌ام، مرا بدو رسانیده‌ است و هرکه از پی‌ام تاخته است، گردش نیافته است؛ با شمشیری برنده که در عرب همتایش نیست. از من این‌ها بپذیر و معذورم بدار.

حسین برخاست و گفت:
ـ من در طلب یار آمده بودم، نه به طمع تیغ و مرکب. مرا به مالِ آن‌که جان دریغ می‌دارد، التفاتی نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد