در قصر بنیمقاتل سراپردهای بود مجلل؛ شمشیری بر درش آویخته و اسبی بر آخورش بسته.
حسین ـ سلام خدا بر او ـ پرسید:
ـ اینها از آن کیست؟
گفتند:
ـ عبیدالله جعفی. از اعیان کوفه و دلاوران عرب.
حسین، از خویشان و همتباران عبیدالله کسی را به طلبش روانه کرد. عبیدالله گفت:
ـ من از کوفه بیرون شدم، مبادا حسین به کوفه رسد و کشته شود و من در میان
کشندگانش باشم. کوفیان از خاندان برگشتهاند و به فرزند زیاد پیوستهاند.
من نه به موافقت ایشان سر فرود میآورم و نه به حربشان تیغ برمیکشم.
قاصد، سخن به حسین برد. حسین، خود برخاست و در سراپرده عبیدالله شد.
عبیدالله حسین را در جای نیکو نشانید و اعزاز کرد و به خدمت ایستاد. حسین
گفت:
ـ کوفیان نامهها نوشتند و رسولان فرستادند و مرا بدینجای
خواندند و اکنون میشنوم که از راه برگشتهاند. ای عبیدالله، هرکه هرچه از
خیر و شر کند، جزایش میبیند. من تو را به یاری میخوانم. اگر اجابت کنی،
در روز رستخیز نزد خدا و رسولش سرافراز خواهی بود.
عبیدالله گفت:
ـ
یقین دانم هرکه تو را متابعت کند فردایی نیک دارد. اما کوفیان و شامیان
بیشمارند و بر تو اند و تو را یارانی اندک است و از یاری مَنَت چیزی
نمیافزاید. اما مادیانی دارم نیکو، که در پی هر جاندار که تاختهام، مرا
بدو رسانیده است و هرکه از پیام تاخته است، گردش نیافته است؛ با شمشیری
برنده که در عرب همتایش نیست. از من اینها بپذیر و معذورم بدار.