بالای کوهی بود و به بلندترین برج شهر مینگریست. خورشید عزم رفتن کرده بود
و او همچنان به بلندترین برج شهر خیره بود. به آرزوهایی که در سر
میپروراند میاندیشید. هیچگاه برای رسیدن به خواستهاش از چیزی دریغ
نمیکرد. اگر میخواست به دست میآورد. شمع نورانی زمین خاموش شد و دیگر
خبری از بلندترین برج شهر نبود. پسرک همچنان به همان نقطه خیره بود و با
خود زمزمه میکرد: یه شبِ مهتاب-ماه میاد تو خواب.. او باور داشت بعضی
اتفاقها مثل میوهی رسیده است که باید بیافتد، نباید انداختش، هر چند
خبری از جاذبهی زمین نباشد! سکوت کرد. برگشت و دقیقا پشت به غروب خورشید
به نقطهی مقابل خیره شد و منتظر طلوع دوبارهی خورشید ماند..
درورد...
نو شته زیبایی بود،...سپاس.
فرح بخش هم می گوید" این اوج اگزیتانسیالیت در ادبیات عصر ما بوده"
والا من زبان این(فرح بخش) را نمی فهمم، شب ها رمیره کافه با این جماعت روشن فکر و حرف های قلنبه سلمبه یاد گرفته.
مرسی
فرح بخش رو بفرست بره تیمارستان
براش نقشه های دیگر دارم!...عاقبت به خیر نمیشه!
خدا عاقبت همه رو به خیر کنه!