جانم برایت بگوید که دیروز روز سختی بود! خلوت، سوت و کور، غمگین... از این روزهایی که الکی میخواهی گریه کنی. چیزی شبیه غمباد آمده بود گیر کرده بود توی گلویم و داشت خفهام میکرد. همینطور بیخود و بیجهت... دیروز با بیشترین افت انرژی در تمام این ماههای گذشته روبرو شده بودم. نمیدانی چقدر سخت بود. دیروز تمام افکار منفی هم آمده بود توی سرم و داشت سرم را میترکاند. تو هم که کیلومترها دور بودی و نتوانستی هیچ کمکی بکنی. گاهی اصلا میگویم تمام این افکار و انرژیهای منفی برای حضور توست، شاید نگرانی آینده و برای آرامش توست که نکند نشود و ما خوشحال نشویم! حالا که تمام شد، اما زودتر بیا و بمان، خستهام کرد این فاصله... خدا رو شکر بخیر گذشت.